نقد کتاب: مشروطه ایرانی، نوشته مسعود سفیری

کتاب “مشروطه ايرانی” اثر جسورانه و کم‌ نظير دکتر ماشا الله آجودانی بايد از منظر تحليل مفهوم انقلاب مشروطيت و مفاهيم اثبات آمادگی و يا حيرت جامعه ايرانی از تحولات مدرن مورد نقد قرار گيرد. زيرا نويسنده يک کارشناس زبان شناسی است و طبيعی است که در همه شاخه‌های ادبيات مشروطه صاحب نظر باشد.

آجودانی برخلاف ساير صاحبنظرانی که در مورد تاريخ و فلسفه مشروطيت وارد بحث شده‌اند، مفهوم انقلاب مشروطيت را زير سوال می برد؛ به ‌همين دليل هم لقب ايرانی را برای “مشروطه” بر می ‌گزيند تا اين مقطع را از تمام نسخ‌ انقلابی در عصر خود متمايز کند.

به اعتقاد من انقلاب مشروطيت از منظر مشروطه ايرانی هيچ ايدئولوژی انقلابی جز انديشه عدالت‌خواهی نداشته است. يعنی همه ساختارها به‌ هم می‌ريزد و ساختاری جديد برای ايجاد زير ساخت‌ های عدالتخواهانه به وجود می ‌آيد. در حالی که موفق به ايجاد ساختارهای عدالت‌ خواهی و حامل و ناظر آزادی نمی‌ شود و حکومت متمرکز باقی می ‌ماند. اين امر چند دليل عمده دارد؛ نخست اين‌ که اصولا در ايران طبقات به معنای واقعی شکل نگرفته ‌اند. زيرا جامعه، پيشا مدرن و سنتی است و دوران گذار را طی نکرده، پس هنوز طبقه شکل نگرفته است و به همين دليل روشنفکر هم نمی‌تواند نقش خود را ايفا کند به‌ ويژه در فقدان طبقه متوسط هم نمی‌توان در انتظار حاميان يک جنبش بود.

مثلث “شورش، انقلاب و جنبش”

انقلاب مشروطيت از ديدگاه مشروطه ايرانی در مثلث “شورش، انقلاب و جنبش” به دام می‌افتد، مايلم مثالی بزنم؛ از ستارخان پس از فتح تهران سوال می‌کنند، چه خواهيد کرد. پاسخ می‌دهد آنچه که حيدر عمو اوغلی بگويد؛ يعنی برپا دارندگان انقلاب مشروطه نمی ‌دانستند چه می‌خواهند.
آرمانشهر مشروطيت مشخص نيست.

آجودانی نامشخص بودن اين آرمانشهر را در اثر خويش آشکار می‌کند. به استناد اين کتاب آرمانشهری وجود ندارد به جز برای تجددگرايان بورژوا به عنوان حاملان انديشه نو که خواهان سهمی از قدرت هستند. بنابراين ما تنها به تجدد به عنوان نظم تمدن علاقه‌مند شديم اما در حوزه تمدنی نتوانستيم با آن تعامل برقرار کنيم. براين پايه تنها دستاورد فعاليت روشنفکران عرفی و متجدد “پديده تجدد” بود. اين “پديده تجدد” از آن جهت عقيم می‌ماند که سمبل آن ميرزا ملکم‌خان برای يک جامعه سنتی امر می‌کرد که بايد سرتا پا فرنگی شوند. تقی‌زاده به عنوان يک روحانی پس ‌از انقلاب مشروطه به يک تجددگرای تمام عيار تبديل می‌شود. آنچه از نگاه مشروطه ايرانی در مشروطيت می‌توان دريافت فقدان ايدئولوژی و يا حتی به عبارتی دانش و آگاهی است.

فقدان ايدئولوژی در انقلاب مشروطه

چگونه می ‌توان يک انقلاب فاقد ايدئولوژی را تئوريزه کرد و از آن تعريف ارايه داد. به‌عکس اصلاحات که فاقد ايدئولوژی است و در حضور طبقه متوسط مطالبات مدرن خود را صورت بندی می ‌کند و مبتنی بر حرکت توده‌ها نيست. وقتی طبقاتی وجود ندارند چگونه می‌توانند انقلاب مشروطيت را شکل دهند. آجودانی برخلاف ديگر مورخان، موضوع را از منظر مفاهيم بررسی کرده و اثبات می‌کند که وقتی ما تربيت مدرن نداريم نمی‌توانيم خاستگاه مدرن داشته باشيم و خاستگاه مدرن نيازمند طبقه و ادبيات مدرن است. بنابراين وقتی درباره ميرزا حسن خان رشديه به‌عنوان پدر مدارس نوين ايران بحث می‌کند، درصدد اثبات اين نکته است که در آستانه انقلاب مشروطه از نظر آشنايی با علم جديد و شکل گيری طبقاتی که مطالبات مدرن دارند، در کدام نقطه ايستاده بودند و در نبود مراکز آموزش امکان تربيت نسل انقلابی و انقلابی حرفه‌ای وجود ندارد. انقلاب، اصولا زاده تربيت مدرن است، حتی اگر خود تبديل به پديده‌ای شود که تمامی زيرساختهای مدرن را انکار کند.ماشا الله آجودانی برخلاف مورخانی نظير احمد کسروی، بر فقدان زيرساخت‌های مدرن تاکيد می‌کند زيرا از نظر او کلمات بازتاب دهنده اين تفکر وجود ندارد. بدون کلمات مدرن ما نمی‌توانيم درست سخن بگوييم و به‌ قول خود نويسنده در مقدمه کتاب “به سورچی بگوييم خلبان و به تلگرافچی بگوييم تلفنچی.”

آجودانی در مشروطه ايرانی ثابت می کند انقلاب مشروطيت کژ راهه ايرانی بود و انقلابی کاملا ايرانيزه شده بود. ما هنوز پس‌ از صد سال نمی ‌خواهيم باور کنيم انقلاب مشروطه حاصل دسترنج طبقاتی بود که قربانی شدند. شورش‌هايی که در عمل تسويه حساب بورژوازی با طبقات سنتی حامی دربار بود. در اين ميان روحانيت به‌عنوان سخنگوی طبقات پايين دست شهری و روستايی از حاشيه وارد متن می‌شود تا در ساختار قدرت سهم خود را به ‌دست آورد. از اين نظر جابه‌جايی قدرتهای بی‌ نقش و نقشهای پرقدرت به تعارض اصلی بدل می‌شود و “مشروطه خواهی”، رقيبی به نام “مشروعه ‌خواهی” پيدا می‌کند. اين تعارض‌های تاريخی قابليت تئوريزه شدن را، حداقل در قالب ايدئولوژی، مشروطيت ندارند و آجودانی کوشيده است با تحليل پيشينه و رفتار سياسی شخصيت‌های مهم اين دوران، اين نکته را ثابت کند. در جامعه‌ای نظير ايران ۱۲۸۴ شمسی(۱۹۰۵ ميلادی) نمی‌توان برای همه حوادث يک چارچوب علمی و ساختاری تعريف کرد در حالی که صرفا يک سلسله حوادث رخ داده‌اند.شايد مشروطه ايرانی همه حوادث تاريخی اين دوران را اثبات نکرده باشد. اما بی ‌‌ترديد عقب ماندن در اين گذرگاه تاريخی را به‌خوبی نشان می‌ دهد و اين ‌که نظام پارلمانی نيز موفق نشد، درد تاريخی استبداد جامعه ايران را درمان کند و حکومت‌های پس‌ از مشروطه به قانون مشروطه نشدند و پارلمان جز در مواردی معدود همواره در غياب افکار عمومی آمد و رفت.