ديداری دوباره با دنيای “بوف کور” و هدايت، به بهانه خواندن “هدايت، بوف کور و ناسيوناليسم”، رضا مرزبان

محضر استاد گرامی و دوست گرانقدر، آقای دکتر آجودانی با سلام و سپاس؛
سرانجام کتاب رسيد؛ مشتاق و با شتاب خواندم و سطر به سطر و جمله به جمله، آن را نوشیدم. هم به اعتبار پژوهش استادانه که گام به گام خواننده را به روشنایی شناخت های گم شده در غبار و ايهام و ابهام پيش می برد. و هم به اعتبار نقش “هدايت” در تاريخ فرهنگ و ادب ايران دوران مشروطه تا امروز. (و نيز دين ادا نشده يی که من به او دارم).
اول بار نام هدايت را در پاييز سال ۲۰ و در گفت وگوی دو مرد اهل کتاب در يک کتاب فروشی شنيدم؛ زمانی که با آن سن کم، ذهن من از داستان های ماهانهء “مستعان” پر شده بود. آن دو از “وغ وغ ساهاب” هدايت و طنز سياسی کتاب سخن می گفتند. بحث شان به حدی برايم تازگی داشت که هنوز نام هر دو را به یاد می آورم : “شهيد نورايی” رئيس کارخانهٔ برق خراسان، (برادر دکتر شهيد نورايی) و “سلماسی” که با ادبيات سياسی نو جوانه زده، آشنا بود. آنها “وغ وغ ساهاب” را آيينهء وضع اجتماعی دوران “رضا شاه” ــ که تازه افول کرده بود ــ می شناختند و از “کمپانی ليمتد” به “بريتيش پتروليوم” اشاره می کردند. و از “بوف کور” هم که “دست نوشتهء هدايت و پيچيده و پر ايهام و آخرين اثر اوست” خبر داشتند. امّا، روزهايی که “هدايت” در راه سفر به ازبکستان، به مشهد آمده بود، ديگر هم با داستان هايش آشنا بودم و هم مجلهء “پيام نو” را که او عضو شورای نویسندگانش بود، می خواندم: داستان های او، مرا از آسمان رؤياهای لامارتينی فرو کشيد و به کوچه و بازار شهرو میان مردمی که در اطرافم زندگی می کردند رها ساخت . “فوائد گياهخواری” هدايت چنان تأثيری بر من گذاشت که تا دوسال لب به غذای گوشتی نزدم و تا پنجاه سالگی با کراهت از برابر قصابی ها می گذشتم. “هدايت”، در “پيام نو”، از جمله “ويس و رامين” را معرفی کرد و شيوهء گردآوری ” فولکلور” را تعليم می داد.
آن زمان، عصرها،خیابان پهلوی مشهد، ازکنارهٔ “باغ ملّی” تا “عمارت چهارطبقة” (محل ادارهء فرهنگ استان خراسان) گردشگاه و “پاتوغ” اهل کتاب و ادب و اهل سیاست بود. چند روزی که “هدايت” در مشهد بود، با دوستانش در اين پياده رو قدم می زد. و اين فرصتی بود که او را از نزديک ببينم ، و نصيبم نشد؛ توده ای‌ها به او نزديک بودند و همان ها بودند که خبرهای ريز و درشت اطراف او را با آب و تاب برای ديگران تعريف می‌کردند. سهم من به اندازه يی بود که “جمشاد” ، نويسندهء هم سن وسال خودم، از ديده ها و شنيده‌هايش نقل می‌کرد. از جمله می دانستم یکی از همراهان “هدايت” مهندس “رحمت الهی” است که آن روزها با ترجمه های خوبش شهرت يافته بود و از شمار کسانی بود که درهای بسته را با کارهای خود به روی نسل های پر جوش و خروش و تشنهء شناخت جهان می گشودند. در سفرمشهد، “انجوی شيرازی ” هم با آن عمامهء سفيد کوچکش با هدايت بود.
“هدايت” رفت، ولی نام او مدتی موضوع بحث محفل های کوچک روشنفکران مشهدی بود. بيشترين خاطره ها را “ناصر عاملی” نقل می کرد که خودش مسؤول هفته نامهء سازمان جوانان حزب توده در مشهد بود و برادرش “باقر عاملی” عضو کميتهء ايالتی و سردبير روزنامهء “راستی”،‌ارگان حزب. ناصر از ما بزرگ تر بود. و از دو سو به فضای قديم و فضای نو دسترسی داشت. شاگرد ششم ادبی بود و از طريق پدر به محضر اديب نيشابوری دوم راه داشت. و در ارتباط حزبی، به محفل نوانديشان آن روزگار سر می‌کشید. از او و از “جمشاد” بود که شنيدم “هدايت” در مشهد سراغ کتاب های داستانی فارسی را می گرفته است. داستان ها ی معروف و رايج فارسی ، مثل کتاب هفت جلدی “رموز حمزه” و “اسکندرنامه” البته الگوبرداری از متن های قديم نقّالی،نظير ” داراب نامه” و”سمک عیّار” بود و کنار آنها از عصر صفوی به بعد داستان‌هايی ديگر با پايگاه مذهبی رواج يافت ــ نظير “حسين کرد شبستری ” و داستانی که پهلوان آن‌ “قلتشن”، هم چون حسين کرد، يک تنه ديار اهل سنت را در افغانستان و فراسوی آن، مطيع و به راه راست هدايت کرد ــ و داستان عاشقانهء “امير ارسلان” که در زمان ناصرالدين شاه مدون شده است و جز آنها داستان هايی نظير “سليم جواهری” که فرياد می زند از آميزهء زندگی و فرهنگ ترکستانی هند سرشته شده است. و “ممتازنامه” که نمی تواند جز سرچشمهء فرهنگ فارسی ـ ترکی درهند، آبشخوری داشته باشد؛ و بسيار ديگر، زمينهء دست نخورده يی است که برای کاوش های گوناگون جامعه شناسی زمان و مکان روايت آنها مناسب است. ( بعدها دو متن “سمک عیار” و “داراب نامه” گم شده پيدا و منتشر شد. ولی برای نمونه ، نشنيدم کسی به صرافت بررسی “سليم جواهری” که ديگر روايت امیران و شاهزادگان نيست،افتاده باشد )
سال ۲۶ که به تهران کوچ کردم، از آرزوهايم ديدن “هدايت” و “نيما” بود. “هدايت، که اورا کشف کرده بودم. و “نيما” ، که هنوز برايم راز سربسته مانده بود. روزی را که چند سال بعد در “کافه فردوس” به “هدايت” معرفی شدم،‌ فراموش نکرده ام : چند هفته بود که صبح ها به شوق آشنايی هدايت، به کافه قنادی فردوس در خيابان “اسلامبول” می رفتم. هدايت می آمد، دوستانش دور او جمع می‌شدند و به بحث می نشستند و نزديک ظهر باهم می رفتند؛ واز فاصلهء چند ميز، نگاه من آنها را تا دم در، بدرقه می کرد. دوستان من که می دانستند من به شوق آشنايی هدايت آنجا آمده ام، مرا سرزنش می کردند : “پس چرا نمی‌روی سرميز او؟” و من به ياد تعريف های ناصر می افتادم که دو سال پيش در جواب اشتياق “مهدی” و من به ديدار هدايت، گفته بود : ” آدم بددهنی است؛ حرف خوبش فحش خواهر ومادر است.. اول ديدار،جای جواب سلام، به طرف براق می شود و يک حرف لاتی به زبان می آورد..” . امّا، تمام روزهايی که به شوق ديدار هدايت تا ظهر در کافه فردوس و به فاصلهء چند ميز از او گذرانده بودم، از آن تعريف ها نشانی نیافتم. آدمهايی که دور ميز هدايت جمع می شدند، سرشناس و صاحب نام بودند. ماجرای انشعاب هنوز کهنه نشده بود و انشعابی های معروف پای ثابت جمع بودند. مهندس “قندهاریان”، مهندس “زاووش”، “جلال آل احمد”..
با اين همه پای ارادهء من برای رفتن سر ميز هدايت می لنگيد. تا سعيد گره را باز کرد:”محمد.. محمد” …”محمد يگانه” دانشجوی حقوق و همشهری ما بود که پيش هدايت می رفت. سعيد او را صدا کرد و دست مرا به دست اوداد و گفت اين مرزبان می‌خواهد هدايت را ببيند اما خجالت می کشد؛ او را هم با خودت ببر و از آن روز پای ثابت ميز هدايت شدم و هر روز سؤالی داشتم و او با مهربانی جواب می داد. روز اول از کارم پرسيد، گفتم داستان “هرکه دارد هوس کرببلا بسم الله” سال ۲۵ در پاورقی روزنامهٔ “آفتاب شرق” مشهد چاپ شده. گفت: “قضيهٔ گنج” را توی “وغ وغ ساهاب” خوانده‌يی؟ که مرد کاسب،صبح سحر موقع رفع حاجت افتاد تو ” چاه خلا ” . زنش برای نجات او، طناب به چاه انداخت. مرد اول چند صندوق بالا فرستاد ،بعد خودش به طناب چسبيد و از چاه بالا آمد. زن و شوهر که آرزوی زيارت داشتند، بار سفر بستند و به کربلا رفتند و مجاور شدند؛ روزها به زیارت می رفتند و شب‌ها “زاغ و زوغ” زیاد می‌کردند.
يک روز از هدايت دربارهٔ نيما پرسیدم؛ گفت : سراغ نيما که می روی اول بايد از ميان دالانی از دود غليظ عبور کنی؛ چشمت که به دود عادت کرد می بينی نيما با گرز رستم، کنار منقل نشسته و دارد به حقّهء وافور سوزن می زند. وقتی هم که صحبت را شروع کرد ديگر شمر جلودارش نيست. به طرف مهلت نمی دهد . و تعريف کرد : زمانی در مجلهء “موسيقی” از نيما دعوت کرديم درمعرفی شيوهء شعر خودش که تازگی داشت، مقاله يی بنويسد. او، مقالهٔ (ارزش احساسات) را سرگرفت و آن قدر نوشت و نوشت تا مجله را تعطيل کرديم و مطلب او ناتمام ماند. هر بار که از او دربارهء ادبيات غرب پرسيدم ، مرا به سراغ “لاروس” قرن بيستم فرستاد. “صادق چوبک” که بيشتر روزها به جمع می پيوست، يک روز بحثی پيش كشيد که پای مذهب به ميان آمد و آنجا بود که نفرت هدايت از ملاها سرباز کرد. از دورهء صفوی ياد کرد و از زشتی رفتار مردم با غير مسلمان ها؛‌ پدر و پسری را مثل زد که پدر زردشتی است و پسر مسلمان شده ، و به فتوای ملاها، پدر سالخورده و ريش سفيد بايد در سفر، مرکبش را به پسر جوان بدهد و خودش پياده و در رکاب وی حرکت کند. و از رسمی ياد شد که به مسلمان پياده حق می داد، در بيابان، سوارهٔ غير مسلمان را از اسب پايين بکشد و خود سوار شود. با آن که هزار و سيصد سال ازآغاز هجوم و استیلای عرب بر ایران می‌گذشت، هدايت، درشيوهٔ زندگی مردم و رسم و راه اجتماعی در ايران ، همان قيد و بند های سال های نخست اسارت و از پا افتادگی را می‌دید که پس از غيبت و زوال حاکم و عوامل خلافت هم بر اثر عادت، جزو سرشت آدم ها شده بود. هر روز گزارش ديدارها و گفت و گو ها ی کافه فردوس را و خاصه گفته های هدايت را در دفتری می نوشتم . يک روز کتاب تازه چاپ “ترانه های بليتيس” دستم بود. هدايت كه ديد، پرسيد “کدام بچه حاجی ، اين را خريده؟” گفتم من. ديگر از کتاب حرفی نزد. امّا، من پيامش را گرفته بودم. اين ديدارها بی انقطاع ادامه داشت تا روزی که آخرين بار برای خداحافظی به کافه آمد. بار سفر پاريس بسته بود و در آستانهء پرواز بود. پرسیدم : کی برمی‌گرديد؟ جملهٔ رايج مردمی را به زبان آورد: نمی دانم . .. رفتن با ما و برگشتن با خدا. اما اين رفتن بی بازگشت بود. دفتری هم که گزارش روزهای “کافه قنادی فردوس” را در آن نوشته بودم در بهمن ۳۲ جزو غنائم شبيخون فرمانداری نظامی به خانهء ما، به دست مهاجمان افتاد. چند سال گذشت. از زندان به روزنامه برگشتم. و آنجا شاهد بودم که تبليغ گسترده يی عليه هدايت در کار ترويج است. سرآغاز اين موج، خودکشی “چنگيز مشیری”، هنرمند جوان و پسر سرهنگ بازنشسته‌یی بود که چند سال بعد، کشف و انتشار کتاب “رستم التواریخ” روی شهرت سياسی او سايه انداخت. مقامات، انگيزهء خود کشی جوان را، مطالعهء آثار هدايت اعلام کردند و تا مدتی‌ جای بحث از فضای خفقان آوری که کودتا ايجاد کرده بود، “بدآموزی هدايت و نوشته هايش”، موضوع تبليغ حکومتی شد. کتاب های هدايت جزو “ممنوعه‌ها” درآمد. از طنز روزگار، اين زمان، “دکتر خانلری” معاون وزارت کشور بود. دو جوان هنرمند و هنر آفرين، جسارت ورزيدند. و با انتشار “جنگ هنر و ادب امروز” ديوار سربی اختناق را شکستند. در جمع سرخورده و سرگردان هنرمندان جوان، تکانی به وجود آمد.”جُنگ” دست به دست گشت و به شمارهء دوم رسيد. هنوز از پخش آن خلاص نشده بودند که سرو کلّهء سانسور پيدا شد. و به چاپخانه ها دستور داده شد “چاپ (جُنگ) بی اجازهء وزارت کشور ممنوع است. دو دوست به دست و پا افتادند. آدم های‌سرشناس را ديدند، به همه درها زدند تا به در اتاق معاون وزارت کشور رسيدند. با او به زبان هنر سخن گفتند؛‌از جمله گلهء ” ممنوعه شدن کتاب های هدایت “را پیش او بردند. و از وی برای ادامهء انتشار جُنگ، کمک خواستند. گله جواب نداشت و جُنگ هم (بی امتياز) منتشر شده بود. انديشهء انتشار “جنگ” از “اميد” (مهدی اخوان ثالث) و “حسين رازی ” (نام مستعار) بود که در بخش ادبی “ايران ما”ی هفتگی، هم را پیدا کرده بودند. تلاش آن دو برای ادامهء انتشار جنگ، به جايی نرسيد. “حسين رازی ” بار سفر آمريکا بست. و دور هنر را خط كشيد (بعدها از اميد شنیدم آنجا،پزشک برجسته وجراح مغز شده است) ولی کار آنها سرمشق هنرمندان و روشنفکران سرگردان دورهء‌اختناق شد و در تهران، اصفهان، مشهد، رشت رواج يافت.
سال ۳۹ يا ۴۰ بود که درقفسهء کتابفروشی، نام هدايت روی جلد کتابی توجهم را جلب کرد. کتاب را خریدم و به خانه بردم. و با شوق ورق زدم ؛ امّا به شدت جا خوردم.مثل اين که دوش آب سردی روی سرم باز شده باشد. کتاب زبانی گستاخ داشت و از ابتدا با کمک چند اصطلاح روان شناسی ،و‌ به اصطلاح به شيوهء‌ “فرویدی” به روان کاوی هدايت از طريق تجزيه و تحليل داستان های او پرداخته بود. احساس کردم این کتاب از کارگاه حکومتی در آمده است و تصميم گرفتم هدايت و آثارش را در يک کار مستند، موضوع کتابی کنم. دست مايهء من برای اين کار، جز آثار او، و خاطرهء ديدار های کافه فردوسی، برخورداری از محضر دو دوست معتبر هدايت بود.
در حيرت و خشم بودم که چرا خانوادهء هدايت، در برابر اين کتاب، خاموش مانده است و واکنش نشان نمی دهد. و چرا دوستان بسيار هدايت، که همه اهل قلم بودند، ساکت مانده اند. هدايت، با آن فروتنی که در زندگی اجتماعی داشت، تا بود فرصت نمی داد کسی درباره‌اش کنجکاوی کند. يک بار از کارش پرسيدم، با خنده گفت، من کاره‌ای نيستم؛ يک كارمند دون پايه و قراردادی ادارهء‌فرهنگ و هنرم. مثل هزارها کارمند ديگر ؛ از خودم چیزی برای گفتن ندارم. پس از مرگ او هم مطالب بسيار درباره‌اش نوشته شد که خوانده بودم . امّا به عنوان يک بیوگرافی، زندگی شخصی هدايت در هاله‌ای از ابهام مانده بود. اين که او صبح ها به کافه قنادی فردوس در خيابان استانبول می رفت. وشب هابه کافهء روبه روی آن که باغ مصفایی داشت ؛ و آنجا که برچيده شد، به کافه شميران سر چهار راه فردوسی ؛ و عصرها در کافه نادری می نشست ؛ و بادهء شبانه را در “ماستيک ” (ميخانه يی که مغازه‌ای بود در خیابان فردوسی، مقابل سفارت انگليس با شيشه‌های سفيد شده تا از بيرون،داخل مغازه ديده نشود ) ، می نوشيد؛ زندگی واقعی هدايت نبود. هرچند پس از او، و برای حفظ خاطره اش، تمام اين محل ها،تا “پیاله فروشی” نزدیک خانه اش، (پاتوق) خيل هنرمندان نسل‌های بعد شد.
“هدايت” به تعبير خودش از” زير بتّه” به عمل نيامده بود؛ به خانواده‌ای اشرافی و صاحب نام تعلق داشت. برادر بزرگتر او، موقع انتشار کتاب هتاکی به هدايت، معاون ثابت وزارت دادگستری بود ؛ و کافی بود کتاب را پيش دادستان می فرستاد تا نويسندهء هتاک را به دادگاه بکشاند. امّا چنين اتفاقی نيفتاد. شايد بهترين كار سکوت و بی اعتنائی به انتشار چنين کتابی بود. کاری که تمام دوستان هدايت، نظير خانواده اش، پيش گرفتند. و من آن را نمی پسنديدم . بايد نوشت و چهره‌ٔ واقعی هدايت را از تاريکی بيرون كشيد.
از سر کنجکاوی، نشانی نويسندهٔ کتاب را پیدا کردم: در ميدان کاخ شمالی، آتليهء نقاشی کوچکی به نام “پيمان” داشت. چند تابلو منظره و “پرتره” به ديوارها زده بود و يک “بُم” و ميز کوچکی با وسايل نقاشی وصندلی وسط آتليه بود. چند بار که از آنجا گذشتم، کسی را در آتليه نديدم. منبع الهام اوراهم يافتم : دانشجويی آناليز چند اثر هدايت را، به شيوهء “فرويد” موضوع “تز” دکترای پزشکی قرار داده بود و اين رساله، دست مايهء هتاکی های نقاش شده بود. (البته چند سال بعد نقاش هتّاک را به نام جاسوس شوروی گرفتند و به زندان رفت). طرح کلی نوشته را ريختم : هدايت درمتن خانواده و انقلاب مشروطه. هدايت در اروپا. هدايت در ايران . دو صفحه نوشتم و به بن بست برخوردم؛ احتياج به اطلاعات دست اول داشتم نوشته ام اين طور شروع می‌شد : “صادق پنج ساله بود که محمدعلی ‌شاه ، مجلس را به توپ بست…” و بعد نقش و موقع اجتماعی خانوادهء هدايت رااز انقلاب مشروطه تا آن زمان ياد کرده بودم، با يک نخست وزير و دو نظامی صاحب نام ــ ارتشبد هدايت و سپهبد رزم آرا ــ
از اين نقطه به اطلاعاتی نياز داشتم که فضای دنيای کودکی هدايت را نشان دهد. فضايی که منش و شخصيت او در آن پرورش يافت و شکل گرفت. سراغ استاد “گوهرين” رفتم. کمک خواستم. استاد، از پيوندوحضور هدايت درعرصهء مبارزه سياسی پيش از کودتا پرده برداشت که در جريان سرکوب سياسی سال ۲۷ يکی از رهبران متواری حزب توده را در اتاق خودش پنهان ساخته بود : اتاق هدايت، در “ساباط ” خانه قرار داشت و از حياط و ساختمان اصلی جدا بود. وجزدايهء وی کسی اجازه نداشت به آنجا برود. روزی که اتاق هدايت “مخفی گاه” شد، از دايه هم خواست که به اتاق او نرود. دايه که علت اين منع را نمی دانست، بعد از مدتی، یک روز دستور را نادیده گرفت و از سر دلسوزی مادرانه، برای نظافت و جمع و جور کردن اتاق رفت؛ در را که باز کرد ديد مرد غريبه‌ای پشت ميز نشسته، جيغی كشيد و از اتاق گريخت.. هدايت که به خانه آمد و دانست چه اتفاق افتاده، اول به فکر جای امنی برای پناهندهء خود افتاد.
و استاد به ياد خاطرهء ديگری افتاد که در يک جمعهء‌ تابستان ۲۸ ساعت يک بعد از ظهر هدايت عرق ريزان و خسته به خانهء استاد آمد .معلوم شد : صبح برای احوال پرسی مادر یکی از سران متواری حزب،به تجريش رفته بود . مادر که برای پسر بی تاب بود، دلداری های او را باور نمی کرد. عاقبت يک سطل توت از باغ چيد و به او داد ، و خواست به پسرش برساند و رسيد خط وی را برای مادر بياورد. هدايت ،پای پیاده سطل توت را از تجريش تا مخفیگاه پسر رسانده و رسيد گرفته بود. و در راه بازگشت سراغ استاد آمده بود تا برای کرایهٔ رفتن به تجريش پول دستی وام بگيرد. لازم به توضيح نيست که حدس زدم “مخفیگاه” دوم،بايد خانهء استاد باشد. و نتيجه گرفتم که بين چهرهء واقعی هدايت، و تصویری که از او ساخته شده، فاصله اندک نيست. دکتر گوهرين، کارتی خودمانی و صمیمانه برای برادر هدايت که معاون وزارت دادگستری بود، نوشت و خواست برای کاری که داشتم از کمک دریغ نکند.
هفتهء بعد سراغ “دکترتقی رضوی” رفتم. خانه و مطب دکتر يک جا بود. و او و همسرش با هدايت از پاريس دوستی داشتند. و همسر دکتر یکی از کارهای هدايت را به فرانسه ترجمه کرده بود. دکتر رضوی هم برای آن که مرا به سرچشمهء اطلاعات دست اول برساند، نشان “داريوش سياسی”، پسر خواهر هدايت را داد که در پاريس بود. امّا ، اين راهنمايی ها گره کار مرا باز نکرد. مقدم بر آنها، من مشکل بزرگ تری با خودم داشتم : نمی توانستم خودم را راضی کنم که تنها به ديدار معاون وزارت دادگستری بروم؛ يا برای کسی که نديده و نشناخته بودم، به پاريس نامه بفرستم . جوان کم رویی بودم و پیوسته از آن رنج می بردم. روزنامه نويسی هم این بیماری را درمان نکرده بود . چرا که کارم از خبرنگاری شروع نشد. از اول، “ملا بنويس” بودم. کارت استاد گوهرين و نام داريوش سياسی آنقدر لای دفتربيوگرافی نا نوشتهء هدايت ماند تا بيست سال بعد که در مخفیگاه، برای گريز آماده می‌شدم، به آتش سپرده شد. و اين آن دینی است که تا هستم، از هدايت به گردن دارم. امّا کتاب شما؛ بگذاريد بگويم اين کتاب،”کاری است کارستان”. بی هيچ تعارف، دری به روی‌ دنيای هدايت و آثارش گشوده ايد که هرکس می خواهد هدايت را بشناسد، بايد از آن عبور کند. همان ابتدا، در مقايسهء متن ادبی و باغ ،خواننده با درسی از نقد ادبی، کليد ورود به فضای “بوف کور” و دنيای هدايت را به دست می آورد. وبعد گام به گام، در قلمرو فرهنگ برخاسته با انقلاب مشروطه ، خاستگاه هدايت، و آثارش در روشنايی قرار می‌گيرد. طبيعی است که رسيدن به اين بينش، احاطه يی در حد تخصص شما به ادبيات دورهء مشروطه می طلبد. هدايت از شمار نویسندگانی است که با وجود تنوع در شیوه های کار، خطی از ادامه کاری انديشه در آثارشان دیده می‌شود. اوکه پيش از سفر فرنگ، رسالهء “انسان وحيوان” را چاپ کرده بود، بعد “فوائد گیاه خواری” را نوشت. و چنان که شما به دقت نشان داده ايد، جای پای خط فکری”بوف کور” او را در کارهای متعدد ديگر که پيش از آن نوشته بود ،می توان يافت. با آنکه شيوه‌هايی که به کار گرفته، متفاوت است. افسوس که سال هاست از دنيای کتاب دور افتاده ام و از جمله ، به آثار هدايت دسترسی ندارم. کتاب شما بود که با پرتو افکنی هايش، تلنگری به دنيای هدايت در حافظهء من زد. و جا به جا، نکاتی را تازه کرد که با شما در ميان می گذارم. اول، از “وغ وغ ساهاب” شروع می کنم که آخرين چاپ آن را همراه با طرح های “اردشير محصص” ،« کتاب چشم انداز» در پاريس عرضه کرده است با گردآوری بيشترين اطلاعات، از هدايت و دوستانش معروف به «گروهِ. ربعه» در زمان انتشار”وغ وغ ساهاب” . گروهی که هدايت در مرکز آن بود و محفل روشنفکران کافه نشين را ــ به ياد محفل های پاريس در ايران باب کرد. آقای دکتر پاکدامن، در تدوين اين کتاب، و رفع ابهام ها و چون و چراهايی که دربارهء “وغ وغ ساهاب” وجود داشت، موشکافانه حق مطلب را ادا کرده اند:آنجا که با نقل از مسعود فرزاد، کتیرایی، و اظهارات روشن برادران هدايت، (محمود و عيسی)گره سفر هند هدايت را باز می کنند . و ماجرای نقاشی هدايت را روی جلد جزوهء منظومی‌ که “علی مقدم” در خط فکری هدايت ساخته بود،و خود منظومه را در بخش دوم کتاب می آورند. وباز می شود که احضار هدايت به نظميهء سال ۱۳۱۳ و گرفتن تعهد از او، که «دیگر نه چيزی بنويسد و نه نقاشی کند و نه چاپ کند»، علت سفر هدايت به هند است. تا پيش از آن، در ذهن من اين سفر به نوعی مبهم با ماجرای پروندهء ۵۳ نفر ارتباط پيدا می کرد.
البته، ياران هدايت در گروه “ربعه” به صراحت سياسی‌ بودن “وغ وغ ساهاب” را رد کرده اند. امّا، گذشته از داوری جامعه، که آن را واکنش سياسی‌ به حکومت تعبير می‌کرد؛ نفس انتشار”وغ وغ ساهاب” با آن محتوا ،در سال های اوج استبداد رضا شاهی ، يک کار سياسی به شمار می آمد. جدا از اين که در موردی خاص، شخص شاه، در قالب “قضيه “ای با پوشش بهداشتی، مستقيم هدف واقع شده بود. (هرچند در آخرين چاپ “و غ وغ ساهاب” جای اين “غزيه” را خالی می‌بينم ).
چندسال پيش از چاپ « وغ وغ ساهاب ــ با طرح های اردشير محصص»، و خالی از روشنگری های آن، چاپی ديگر از اين کتاب در پاريس منتشر شد و به من اجازه داد تا در بارهء زوايای(“غزيه”ها) کنجکاوی کنم. از جمله،‌ توجه هدايت را به روايت های رايج پولدار شدن آدم های معروف اجتماع، کشف کردم : يک ثروتمند سرشناس ايران، که طبعاَ شهرستانی بود، و بعدها بلند ترين ساختمان تهران را در خيابان سعدی برپا ساخت، معروف بود کارش را از جمع آوری پوست انار و نان خشک در کوچه پس کوچه های شهر شروع کرده است. يا يک تاجر معتبر ديگر، در همان سال ها که محفل گروه ربعه گرم بود، توانست با کمک پارتی به حضور وزير مسئول تجارت خارجی برسد و تقاضای جواز۱۵۰۰ تن ميلهء آهن بکند؛ با اشتباه ماشين نويس، جواز ۱۵۰۰۰ تن به نام او صادر شد . وزارتخانه را که ترک می کرد،متوجه اشتباه شد و متحير ماند که چگونه از عهدهء اين سفارش برآيد . وقتی که به حجره رسيد، درهای رحمت به رویش باز شد . جواز آهن را فروخت بی آن که کاری انجام داده باشد و اين راز سرمايهء کلان او بود.(“غزيهء گنج”) و صندوق های طلا و جواهر “چاهک” کنايهء معجزهء ثروتمندشدن “الله بختی” اهل بازار و شيوهٔ زندگی آنها ست. در “وغ وغ ساهاب”، پنج “قضيه” به دنيای پزشکی مربوط می شود؛ که يادآور رشتهء تحصيل نا تمام هدايت درخارج است. يکی ازآنها که درچاپ آخر نديدم،(“غزيهء آميب”)است. در اين (“غزيه”) پس از معرفی “آميب” به عنوان “بيگانه” و ناسازگاری آن با پيكر سالم، و آسيبی که با ورودش به شيرازهء سلامتی وارد می شود و تا مرز نابودی پيش می رود؛ بی اختیار، تصوير ورود رضاخان قزاق به تهران، و تصرف قدرت و دست اندازی بر اموال و اشخاص صاحب نام، و یکه تازی در سراسر مملکت به خاطر می‌آيد. و من که در جست وجوی وجه سياسی سفر هند هدايت بودم، بين اين “قضيه”و پرونده ۵۳ نفر، مستقيم پُل زدم . تصادف را زمان انتشار “وغ وغ ساهاب” با وقايع مسجد گوهرشاد مشهد و تشكيل پروندهء‌ ۵۳ نفر (که بزرگ علوی یکی از ارکان آن بود) تقارن پیدا می کند. که نشان تشديد فشار پاشنهء آهنين و تنگ تر شدن فضای تنفس در کشور است. و طبيعی است که «نظميه»ء رضا شاهی ، به فعالیت‌های هنری جوانی که بی پروا، با همه کس و همه چيز “شوخی” می کند، حساس شود و در پی او باشد. و دو طرح هدايت را روی منظومهء “علی مقدم” بهانه قرار دهد. و هشياری خانواده، که ناظر اوضاع بود و احساس می کرد «نظميه” در تدارک دامی گسترده برای «شکار جرگه يی» روشنفکرا ن کشور است؛ هدايت را از دام رهاند و او، عزم سفر اضطراری هند کرد. امّا، در هند هم هدايت، بیکار نمی‌ماند. و دست نويس بوف کور را آماده و چاپ می کند که يک دندگی اورا در ادامهء راه خود،به دو صورت به نمایش می‌گذارد: کتاب دست نويس ــ و نه حروف چينی ــ‌ و جملهء روی جلد که (طبع و فروش در ايران ممنوع است) . اين صورت ظاهر قضيهء “بوف کور” است . صورت باطن آن، جهانی است که شما، در تحقيق ادبی خود به آن پرداخته ايد. و اجازه می خواهم خطی را که در امتداد تاريخی زمان معاصر “بوف کور” ترسيم کرده‌ايد؛ ادامه دهم: زمان معاصر روايت “بوف کور” به پايان دورة قاجار ختم نمی شود؛ دکان قصابی رو به روی اتاق کوچک”پيرمرد خنزر پنزری”، دستگاه حکومت رضاشاهی است. که روزی دولاشة خون چکان گوسفند جلو دکانش از چنگک می‌آويزد. ويا فضای بيرون که ناگهان”يک روزِ جشن ۱۳ نوروز از سوراخ هواخور رف پستوی اتاق …” می بيند، و بعد هربار که برای ديدن منظرهء بيرون، به سراغ سوراخ هواخور رف می رود نشانی از آن نيست ـ ص ۱۰۷ ، ۱۰۸ ـ وصف “سمبوليک” انتظار برنيامده از انقلاب مشروطه است. تجسم دورهء رضاشاه در دکان قصابی، و رقص گزمه های مست در خيابان ــ ص ۱۱۵ تا ۱۱۷ ــ نيز بیانی از حوادث مسجد گوهرشاد مشهد و حالت حکومت پليسی زمانه است.
حضور دايه اش در کنار “زن لکاته” نشان دو نگاه جدا به « زن دوران اسلامی» است : “دايه” که در روايت دكتر گوهرين، از زندگی واقعی هدايت، نقشی آشنا و عاطفی دارد، در روايت بوف کور هم، او را دردآشنای راوی می يابيم؛ ولی دومی، “لکاته” چه راحت خودش را تسليم هوس های “پيرمرد خنزر پنزری” می کرد و با اين که راوی از هوس های “زن لکاته” رنج می بردــ‌ ص ۱۲۳ ــ ‌باز راضی بود چون “رویِ هم رفته پيرمرد خنزر پنزری يک آدم معمولی لوس و بی مزه مثل اين مردهای تخمی که زن های حشری و احمق را جلب می کنند نبود” که اشاره به دورهء پهلوی است . راوی، در صفحه ۱۱۴ يک بار پيامبر گونه به تصويری از زمان ما می رسد؛ باز سخن از اتاق کوچکی است که با آن آشنا هستيم : “اتاق کوچکی‌ که به نظرم غريب می آمد و در عين حال برايم طبيعی بود” و باز از پنجره “دکان قصابی” را می‌بيند . و آخرين چهرهء “پيرمردخنزر پنزری” را که “دستمال کوزهء‌راغه” را از او، می‌ربايد. و فاتحانه، با خندهء بلند از در بيرون می زند و در خيابان گم می شود. هدايت، در فضای روايی خود، “پيرمرد خنزر پنزری” را روی خیابان، که چيزی جز زمان نيست، گم می کند. و پنجاه سال پس از هدايت، “پیرمرد خنزرپنزری” ،درست روزی که مردم شادمانند که ديگر صاحب تاريخ و فرهنگ و خانهء خود شده اند، روی ايران و ميراث ايرانی دست می گذارد و حکومت”ولايت فقيه” اعلام می کند. درتواتر وقايع بايد چشم به راه بود که نظير قصاب روبه روی اتاق کوچک راوی ــ يعنی فضای تنفس ايرانی ــ زمان گم شدن “پیرمرد خنزرپنزری ” هم روی جادهء تاريخ فرا برسد. امّا، هدايتی که من شناختم، هيچ ربطی به “معجون یأس و بدبینی” که از او ترسيم کرده اند، نداشت؛ مردی شاد و بذله گو بود. زبانش ساده و بی تعارف و طنز آلود بود. با همه می‌جوشيد. دکتر بقائی و علی زهری ، صاحب امتياز روزنامهء شاهد از دوستان محفلش بودند و دوستی او بادکتر رضوی و دکتر صادق گوهرين، فراتر از دوستی معمولی بود. کم تر نويسنده و مترجم آن دوره بود که با هدايت دوستی نداشته باشد. همان اندازه که گروه خليل ملکی با او آميزش داشتند، توده يی ها با او نشست و برخاست می کردند. اهل مطبوعات بود. در مجلهء موسيقی که سال ۱۳۱۸ منتشر می شد،حضور داشت و در روزنامه ها و مجله های بعد از شهريور ۲۰ مقاله می نوشت. در مجلهء “سخن” و در “پيام نو” و بعد”پيام نوين” حاضر بود. همراه با خودش، ديگران را هم به ميدان مبارزه قلمی می‌کشيد. پرکار بود. نمونه يی که دکتر خانلری از تلاش هدايت برای پاسخگویی به سخنرانی تقی زاده، ارائه داده، نشان روحيهء مبارزه جوی اوست که حتی برای کشاندن خانلری به ميدان تقی زاده، خود به تهيهء مطلب می پردازد و در اختيار خانلری می گذارد. اين رسم را او از دورهء “گروه ربعه” دنبال می کرد. می‌کوشيد ديگران را به کار تحقيق و ترجمه وادارد.
او عرصهء مبارزه را دوست داشت. در آخرين روزهای حيات علنی حزب توده، بر سر مقالهء “پيام کافکا” که در مقدمهء “مسخ” نوشت روزنامهء رهبر، با او درگیر شد . ولی اين درگيری باعث نشد که به پنهان شدن رهبران فراری حزب، کمک نکند.
هدايت همان اندازه که به ايران و فرهنگ آن عشق می‌ورزید، در متن فرهنگ اروپا زندگی می کرد. در پيش از جنگ جهانی دوم، فضای ناسيوناليسم آميخته به تئوری برتری نژادی گسترده بر مطبوعات غربی، روی تعلق خاطرش به ناسيوناليسم ايرانی که هم زمان سفر او به پاريس در ايران داشت شکل رسمی می گرفت، و پيش از آن دردورهء پنجاه ساله مبارزهء مدافعان تجدد و سنت مطرح شده بود، اثر مستقيم داشت. تئوری برتری نژادی، که زادگاهش انگليس و سياست استعماری بريتانيا بود، پس از پايان جنگ جهانی اول، به پايهء سياست آلمان و ایدئولوژی حزب نازی تبديل شد و کشورهای اصلی اروپا نيز که قدرت های استعماری بودند، به ترويج “برتری نژادی” دامن می زدند. و تأثير مخرب آن در آثار آن دوره هدايت و دوستانش به روشنی دیده می شود. جوانانی که از خانواده های اشراف برخاسته و به خارج اعزام شده بودند از ديدن فاصلهء کشورشان با کانون های قدرت در اروپا رنج می‌کشيدند. اروپای آن روز دو راه پیش پای آنها می گذاشت: راه انقلاب و سوسياليسم ـ و راه ناسيوناليسم نمونهء حزب نازی آلمان.
هدايت از شمار کسانی بود که با زمينهء فرهنگی و سياسی خانواده اش به شدت در ناسيوناليسم غلتيد. دربازگشت به ايران ازسويی سردرزوايای تاريخ استيلای عنصر عرب فرو برد و از سوی ديگر به کنجکاوی در زندگی اجتماعی و فردی مردم قشرهای مختلف پرداخت.از نزديک، آنچه استیلای عرب به نام دين کرده بود شناخت. استیلای حکومتی عرب پس از چهارصد سال، جای خود را به استيلاگران ديگر داد ولی استیلای مذهبی عرب، که ابزار اصلی حکومت و ستم هايش بود، برجا ماند و به خدمت استيلاگران جديد درآمد. و همچنان ادامه يافت. ناسيوناليسم هدايت، از نوع ناسيوناليسم تصعيد شدهء نژادی غرب نبود، که مهاجم و استيلا گر است؛ ناسيوناليسم برانگيختهء ملتی بود که سده ها مغلوب ستم و استيلا گری بيگانه مانده بود و در مقطع هوشیاری تاریخی، بیزاری و نفرت خود را از آنچه بر وی رفته بود، نشان می داد. نفرت هدايت از اسلام و از عنصر عرب، حاصل اين شناخت بود. و هرچه بیشتر پیش می رفت، بر نفرت او افزوده می شد. در بارهء آن دسته از روايت هايش که به نوعی بازنويسی گفتار و رفتار مردم عادی است بايد گفت هدايت خود را در اختيار ثبت آنچه هست و واقعيت دارد، گذارده است.هنگامی که در “طلب آمرزش” از قول يک شخصيت داستان می‌گويد ” زوّار همان وقت که نیّت می‌کند و راه می افتد اگر گناهش به اندازهء‌برگ درخت هم باشد طیّب و طاهر می شود” ، عين روايت روضه خوان محله های جنوب شهر را ضبط می کند. زبانی هم که به کار می گيرد، به نوعی نقل روايت های مردم است. سعی در اين امانت داری، شايد عاملی در ضعف “فرم” باشد. و داستان‌هايی که به اين شيوه و با روش ضبط گفته ها و روايت های سطحی تدوين شده طبعاً از خلاقيت هدايت بهره يی ندارد. طبیعی است که نگاه کنجکاوش در همه حال انتقادی و گزنده است. و بسيار نکتهء ديگر ازجمله یأ س های پس از هر شکست، بر آثارش سايه انداخته است. او در عين بی اعتنايی به مطرح شدن، در جامعهء روشنفکری‌ ايران مطرح بود.
آخرين اثر اجتماعی او، که “مرگ با اراده” بود، نديدم جايی در رابطه با فعاليت های نا نوشتهء وی در فضای سياسی آشفته و پرگره سال های ۲۵ تا۲۹ بررسی شده باشد. زمان اين واقعه، فاصلهء اندک با ترور سپهبد رزم آرا در مقام نخست وزيری دارد. وتعلق خاطر هدايت به خواهرش ــ همسر رزم آرا ــ درخور يادآوری است. کتاب استثنايی و جامع شما در معرفی بوف کور و ناسيوناليسم هدايت مرا سر شوق آورد و به “وارسی” يادها و خاطره های دور واداشت که چيزی بر داده های کتاب نمی‌افزايد. شما با اين پژوهش، دری از روشنایی روز بر “بوف کور” و بر دنيای هدايت گشوده ايد که فرهنگ و ادب انقلاب مشروطه هم در پرتو آن برجسته می شود. و به آن نياز دارد. و اين شوق را برای جويندگان سره و ناسرهء صدو پنجاه سال فرهنگ پويای آغاز بيداری ملی در ايران دامن زده ايد که چشم به راه ادامهء آثار استادانهء ديگر در خط نقد ادبی نو در ادب فارسی باشد.

رضا مرزبان
۲۰ مارس ۲۰۰۸ – پاريس