هدايت بوف کور و ناسيوناليسم: يادآوری و نتيجه، نوشته ماشاءالله آجودانی

مفهوم بهم پيوسته و معنايی که از بوف کور، در بازخوانیِ متن پيدا شده است، مفهوم و معنايی است مربوط به خودِ متن بوف کور، يعنی به يک معنی ربطی به تفسيری که از آن به دست داده‌ام ندارد، به اين معنی ربطی ندارد که تفسيرم را پس از پيدايی آن معنی و مفهومِ بهم پيوسته، با انديشيدن درباره جزييات آن‌ها نوشته‌ام.

اين راوی بوف کور است که در روايتِ دوم، در يکی از روايت‌هايش درباره ظهور دخترکِ [اثيری يا نمودِ ديگر لکاته]، می‌گويد: «… دخترک يکی از ساکنينِ سابق شهر قديم ری بوده است.» (ص ۸۷). در روايت اول اين دختر اثيری خود به پای خود به خانه راوی می‌آيد و روی تختِ خواب او، دراز می‌کشد. در همين روايت، پس از آنکه راوی جسم بی‌جان دختر اثيری را قطعه قطعه می‌کند و با گورکن برای دفن آن قطعه‌ها به گورستان می‌رود، گورکن، «کوزه لعابی»ای را که از زير خاک درآمده است، «در دستمال چرکی» می‌پيچد (ص ۴۰)، و می‌گويد: «… عوض مزدم من يه کوزه پيدا کردم، يه گلدون راغه [= ری] مال شهر قديم ری هان!» (ص ۴۱). و باز در همين روايت اول است که در ظهور دوم گورکن، «هيکلی که سر و رويش را با شال گردن پيچيده… و چيزی در دستمال بسته زير بغلش بود» (ص ۴۴)، رويش را به راوی می‌کند و می‌گويد: «… شغلم گورکنيس، … امروز رفتم يه قبر بکنم اين گلدون از زير خاک درآمد، ميدونی، گلدون راغه مال شهر قديم ری هان…» و «کوزه را در دامن» راوی می‌گذارد. (ص ۴۵). و باز اين راوی بوف کور است که در همين روايتِ اول، صريحاً بر همانندی‌های شگفتی‌آور و اين همانی تصويرِ چشم‌هایِ دختر اثيری با تصوير چشم‌هايی که بر روی گلدان راغه نقش شده است، انگشت می‌گذارد و می‌گويد: «… با نقاشی روی کوزه ذره‌ای فرق نداشت، مثل اينکه عکس يکديگر بودند…» (ص ۴۸) نيز در روايت اول، وقتی دختر اثيری روی تخت خواب راوی دراز می کشد، راوی می‌گويد: «… هميشه پيش خودم تصور می‌کردم که اولين برخورد ما همينطور خواهد بود. اين حالت برايم حکم يک خواب ژرفِ بی پايان را داشت، چون بايد به خواب خيلی عميق رفت تا بشود چنين خوابی را ديد…» (ص ۲۳) در آغاز روايت دوم، راوی می‌گويد: «در دنيای جديدی که بيدار شده بودم، محيط و وضع آنجا کاملا به من آشنا و نزديک بود…» (ص ۵۳). در اين «دنيای جديد» اتاقش «يک پستوی تاريک و دو دريچه با خارج، با دنيای رجاله‌ها دارد…» و او را «مربوط به شهر ری می‌کند» (ص ۶۰)، شهر ری با «… کوشک‌ها، مسجدها و باغ‌هايش…» (ص ۶۱). «از تمام منظره شهر، دکان قصابی حقيری جلو دريچه اتاق [راوی] است که روزی دو گوسفند به مصرف می‌رساند…» (ص ۶۱)، قصابش «… آستين را بالا می‌زد، بسم‌الله می‌گفت و گوشت‌ها را می‌بريد…» (ص ۱۳۱). «کمی دورتر، زير يک طاقی پيرمرد عجيبی نشسته که جلوش بساطی پهن است. توی سفره او [علاوه بر چيزهای ديگر]… يک کوزه لعابی گذاشته که رويش را دستمال چرک انداخته… فقط شب‌های جمعه با دندان‌های زرد و افتاده‌اش قرآن می‌خواند… گويا سفره روبروی پيرمرد و بساط خنزر و پنزر او با زندگی‌اش رابطه مخصوصی دارد…» (صص ۶۲ و ۶۳). در روايت دوم، بجای دختر اثيری با لکاته سر و کار داريم. عشق شورانگيز راوی به لکاته، يادآور عشق شورانگيز راوی به دختر اثيری در روايت اول است. شباهت‌های ريز و درشت اين دو، در ظاهر بسيار است، اما در باطن تفاوت‌های فاحشی دارند، راوی در روايت دوم درباره لکاته می‌گويد: «آيا اين همان زن لطيف، همان دختر ظريف اثيری بود که لباس سياه چين خورده می‌پوشيد و کنار نهر سورن با هم سرمامک بازی می‌کرديم… آن وقتی که يک صورت ساده بچگانه، يک حالتِ محو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پيرمرد سرگذر روی صورتش ديده نمی‌شد، نه اين همان کس نبود.» (صص ۱۲۴ ـ ۱۲۵). در «دنيای جديد» يعنی در روايت دوم، لکاته زن راوی است. با اينکه زن اوست و راوی شيفته و عاشق او، جز يک بار، در همه زندگی‌اش به راوی تن در نمی‌دهد. حتی در شب عروسی‌شان، راوی هرچه «التماس، درخواست کرد به خرجش نرفت و لخت نشد… می‌گفت: «بی نمازم» (ص ۷۱). حتی «نگذاشت که [راوی] يک ماچ از روی لب‌هايش» بکند، (ص ۷۲). لکاته فاسق‌های ريز و درشت بسيار دارد، اما پيرمرد خنزر پنزری در ميان همه‌ی اين فاسق‌ها، جای مخصوصی دارد و لکاته کشش و دل‌بستگی خاصی به او دارد. راوی می‌گويد: «… به چشم خودم ديدم که جای دندان‌های چرک، زرد و کرم خورده پيرمرد که از لايش آيات عربی بيرون می‌آيد روی لُپ زنم بود… آری جای دندان‌های او را روی صورت زنم ديده بودم. همين زن که مرا به خودش راه نمی‌داد، که مرا تحقير می‌کرد، ولی با وجود همه اين‌ها او را دوست داشتم، با وجود اينکه تا کنون نگذاشته بود يک بار روی لبش را ببوسم…» (صص ۱۲۱ ـ ۱۲۳). در روايت دوم پيرمرد خنزرپنزری تنها لکاته را در تصرف خود ندارد، کوزه لعابی = گلدان راغه ـ چنانکه خوانديم ـ بسته در دستمال چرکی، در بساط او و در تصرف اوست. راوی بوف کور پاک باخته‌ای که هم زنش و هم گلدان راغه‌اش در تصرف پيرمرد خنزرپنزری قرآن خوان است، از خشم و نفرت نخست به جغد ويرانگر و کمی بعد به پيرمرد خنزر پنزری تبديل می‌شود و با گزليکی که قبلاً از بساط پيرمرد خريداری شده است، به جانِ لکاته می‌افتد و او را می‌کشد. پس از کشتن لکاته می گويد: «از شدت اضطراب مثل اين بود که از خواب عميق و طولانی بيدار شده باشم، چشم‌هايم را مالاندم… اولين چيزی را که جستجو کردم گلدان راغه بود که در قبرستان از پيرمرد کالسکه‌چی گرفته بودم، ولی گلدان روبروی من نبود…» (ص ۱۴۳). گلدان راغه زير بغل پيرمرد است. راوی بوف کور، روايت دوم و متن بوف کور را اينگونه به پايان می‌رساند: «… بلند شدم، خواستم دنبالش بدوم و آن کوزه، آن دستمالِ بسته را از او بگيرم، ولی پيرمرد با چالاکی مخصوصی دور شده بود. من برگشتم پنجره رو به کوچه اتاقم را باز کردم. هيکل خميده پيرمرد را در کوچه ديدم که شانه‌هايش از شدت خنده می‌لرزيد و آن دستمال بسته را زير بغلش گرفته بود. افتان و خيزان می‌رفت تا اينکه به کلی پشت مه ناپديد شد…» (ص ۱۴۴) اشارات و تصريحاتی که در اينجا در نهايت فشردگی از متن بوف کور نقل شده است، آن مفهوم هم‌بسته و معنادار را در خود به نمايش می‌گذارد. در تفسيری که از اين مفهوم هم‌بسته به دست داده‌ام، از روايت دوم که «دنيای جديد»ی است و در آن پيرمرد خنزرپنزری قرآن خوان، هم گلدان راغه، يادگار شهر قديم ری و هم لکاته، نماد اسلامی شده دختر اثيری را در تصرف خود دارد، به ايران اسلامی تعبير کرده‌ام، و در برابر اين دنيای جديد، از روايتِ اول به رويايی درباره دنيای قديم: ايران باستانی و عصر ساسانی تعبير کرده‌ام که مظهر شکوه و عظمت مدنيت و فرهنگ آن، گلدان راغه است و مظهر معنويتِ اين فرهنگ و تمدن، دختر اثيری است که وصف چشم‌هايش به عينه همانند وصف چشم‌های پروين دختر ساسانی است. پيرمرد خنزرپنزری قرآن خوان را مظهر عرب و اقتدار بی‌چون و چرای اسلام دانسته‌ام که از او نيمچه خدای قدرتمندی ساخته است که گويی با سفره‌اش مظهر آفرينش است. بنابراين آن مفهوم هم‌بسته معنادار، همانگونه که گفتم ربطی به تفسيری که نوشته‌ام ندارد. هرکسی می‌تواند تفسير متفاوتی از آن مفهوم به دست دهد. به همين جهت اگر خواننده از دو فشرده‌ای که از روايت اول و روايت دوم در متنِ کتاب به دست داده‌ام، پاره‌ای اشارات تفسيری، و نکاتی را که از پروين دختر ساسانی، نيز نکاتی را که درباره ارتباط جغد با عرب، از ديگر نوشته‌‌های هدايت، نقل کرده‌ام، حذف کند، آن مفهوم بهم‌پيوسته‌ی معنادار را در متن خود بوف کور و در شيوه‌ی بازخوانی من خواهد ديد. ديگر آنکه در تفسيری که به دست داده‌ام، به عمد واردِ جهان پيچيده «فرديتِ» راوی بوف کور و روابطِ پيچيده او با دايه، لکاته، قصاب و پيرمرد خنزرپنزری نشده‌ام. تفسيرم را درباره‌ی اين جهان پيچيده «فرديت» راوی بوف کور و مشکلات روابط پيچيده‌اش با ديگران، در جايی ديگر و در فرصتی مناسب ـ در چهارچوب همان مفهوم بهم پيوسته‌ی معنادار ـ منتشر خواهم کرد. اينجا و در تفسيری که اساساً موضوع آن بررسیِ مفهوم ساختار دوبُنی متن بوف کور و درونمايه های ناسيوناليستی آن مفهوم بهم پيوسته است، برايم مهم نبوده است که راوی بوف کور، مشکلات شخصی و روحی دارد يا ندارد، تمايلات همجنس گرايانه و آشکارا عقده اُديپی دارد يا ندارد، با زن مسئله دارد يا ندارد، حرف‌های ديگران را بر زبان می‌آورد يا نمی‌آورد، جهان بينی فلسفی خاصی دارد يا ندارد…

نه اينکه اين‌ها مسايل مهمی نيست، هم مهم است و هم ضروری برای تحليل، اما اينجا، جای مناسبی برای طرح مسايلی از اين دست نبوده است. جدا از اين، تا کنون نويسندگانِ چند مقاله و کتاب، در نوشته‌هايشان به مشکلات روابط راوی بوف کور و هدايت با زن، پرداخته‌‌اند، گاه به تفصيل هم پرداخته‌اند. تاثيرپذيری هدايت از فرهنگ غرب و چگونگی تاثير و نفوذِ ادبيات غربی بر بوف کور، و داستان‌هايی که هدايت خوانده، حتی فيلم‌هايی که ديده و تاثير آن‌ها بر او و بر بوف کور، از زوايای مختلف، در چند نوشته، مورد بررسی قرار گرفته است. به همين جهت در اين کتاب به اين مسايل نيز نپرداخته‌ام، اما به ويژگی‌های فرهنگ عصر تجدد و مشروطه خواهی در ايران، به عنوان بخشی از زمينه‌های تاريخی و فرهنگی‌ای که هدايت در آن‌ها باليده بود و بوف کور از آن‌ها تاثير پذيرفته بود، به تفصيل پرداخته‌ام. متاسفانه تا کنون به اين زمينه‌ها و تاثير آن‌ها بر بوف کور هدايت، چنانکه بايد توجه نشده است. گرچه فرهنگ عصر تجدد و مشروطه خواهی در ايران، مستقيماً تحت تاثير و نفوذِ فرهنگ جديد غرب، پديد آمده است، اما جداسری‌ها، و ويژگی‌های خاص (و بومی) خود را دارد. تاثيرپذيری مستقيم هدايت از منابع غربی، يک روی سکه‌ی واقعيت اين تاثيرپذيری‌ها است. روی ديگر اين سکه، به همان تاريخ و فرهنگی مربوط می‌شود که من از آن به فرهنگ و تاريخ عصر تجدد در ايران ياد کرده‌ام و می‌کنم.

۲۸ آذر ۱۳۸۵ بی‌بی‌سی