در جستوجوی شفافیت
به یاد دارم حدود سه سال پیش، زمانی که بلای ماندگار کرونای چینی هنوز جان جهان را در اسارت خود نگرفته بود، در نظر داشتم همراه با کتاب «هدایت، بوف کور[۱] و ناسیونالیسم» [۲] برای دیدار با یوسف اسحاقپور و طرح پرسشی با او، یکی دو روزی به پاریس بروم. شوربختانه، هم، درگیرشدنم با کرونای نهچندان درمانپذیرِ اولیه و تبعات بعدیِ آن، و هم موانع و محدودیتهای اعمالشده بر مسافرتها، باعث تعویق مکرر آن سفرِ هدفمند شد؛ اما امیدوار بودم در اولین فرصت، آن دیدار و گپوگفت را عملی سازم و پاسخ پرسشی که در ذهن داشتم را از او دریافت کنم. موضوعِ آن سفر و مبنای پرسشم ناشی از این واقعیت بود که چند سال پیش که دکتر ماشاالله آجودانی متن دستنویس کتاب «هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم» را برای اظهارنظر به دستم داد، مطالعۀ آن متن، همۀ دانستههها و فرضیهپردازیها و نقد و بررسیهایی که طی سالیان متمادی در باره داستان بیهمتای بوف کور خوانده بودم را یکباره کنار زد و دروازۀ ورود به واقعیت دنیای بوف کور را بر من گشود. بهواقع، دریافت و تفسیر آجودانی، بیهیچ «اگر و مگر» و «حدس و گمانی» که پیشتر در صدها مقاله و کتاب، و در تحلیل و شناخت و نقد کتاب بوف کور، بهوفور دیده میشد، به مثابه شاهکلیدی بیهمتا، آن قفلِ ناگشوده را بهراحتی گشود و با نوری که بر واقعیت عرصۀ ناشناختۀ بوف کور تابانید، دامنۀ دوبٌنی و صحنهپردازیِ شگفتانگیز هدایت در بیان داستان مزبور را چنان شفافیت بخشید که در هیچیک از آثار منتشرشدۀ قبلی، در توضیح و فهم بوف کور – و درک دردِ وطنی که هدایت بر جسم و جان داشت – دیده نشده بود. گویی کشفی بود در حل یک «معادلۀ ریاضی» و رسیدن به مقدار «متغیر مجهول» در آن معادله. آجودانی با احاطه بر متون پیشین و پسینِ ظهورِ بوف کور و بر مبنای درک عمق آثار هدایت، بهروشنی نشان داد که بستر بوف کور چیزی جز «دو برهۀ زمانی و بیان نحوۀ دگردیسی جامعه و فرهنگ ایرانزمین و حاصل آن» نیست؛ یعنی «بیان دو مرحله یا بٌرشِ زمانی و دو عرصۀ نامتجانسِ تاریخی، در پیش و پس از حملۀ اعراب و تغییر کیش ایرانیان»؛ فرایندی که موجب کسالت اندوهبار و درمانناپذیرِ ذهن حساسِ «صادق هدایتِ زخمخورده و آزردهای» شد که غم انسان و میهن و فرهنگ و تعالی انسانی، بیوقفه روانش را خراش میداد و در رفع آن، گریز و چارهای نمیدید.
سردرگمی در نقد و فهم بوف کور
مطالعۀ این دریافتِ آجودانی، موجب شد تا من بار دیگر، نه از سر کنجکاوی، بلکه در جهـت مرور و شـناخت دقیـقتر، بتوانم تفاسـیر و نقـدهای متعـدد مـوجـود در باره بوف کور و هدایت را تـورقی بزنـم و مرور کنـم[۳]. از اینرو، بـه مصـداق یک «نـگاه مقایسهای» [۴] (که این روزها بهنادرست تطبیقیاش مینامند) و در جهت شناخت لغزشها و انحرافات در فهم منتقدین داستان بوف کور و دریافتهایشان، نگاهی بر گوشهای از آن نوشتههای انبوه افکندم. عجبا که در آن همه انبوهیِ مقالات و کتابها، از «تحلیل روانشناسانه و روانکاوی و اثبات تئوری فروید» تا «احساسات ناشی از روانپریشی و سرکوب شهوانی و زنستیزی» تا «پردازش اساطیری» و از «مبارزهجویی سیاسی و چالشگری نسبت به دولت و حکومت» تا «بیدردی و منزلتجویی و رفاهطلبی روشنفکرانه» و دهها اظهارنظر و تفسیر ناکجاآبادیِ دیگر به وفور دیده میشد. دریافتها و برداشتهایی که یکسره، به بیراهه رفته و بوف کور را به هیچوجه درنیافته و بهرغم قلمفرساییهای نظریهپردازانه و کاشفانه، بهکلی از بیان واقعیت وامانده بودند. فیالمثل به مقالهای از آلاحمد (و در واقع، آشنای صادق هدایت) برخوردم که با اطمینان مینویسد: «بوف کور شرح حال خود اوست [یعنی صادق هدایت]. ترجمۀ حالات نویسنده است؛ یک اتوبیوگرافی[۵] روحی است… هدایت که در تَنَش، یک حالت شهوتانگیزِ ناامید دارد و در روی زمین برای همیشه از عشق محروم مانده است، ناچار به تمام آنهایی که… دنبال شهوت میروند و از اینرو خوشبختند، کینه میورزد… کلید گشایندۀ ابهامهای بوف کور را در همین مسأله باید جست…!» [۶]
یکجا، منتقد ادبی دیگر در تائید بوف کور، آنرا «در ردیف مدرنترین رماننهای جهان قرار میدهد» [۷] و تأکید میورزد که «بوف کور یک رمان روانی است…»! [۸] یا در جایی دیگر علی شریعتی با کمترین شناخت از واقعیت زندگی صادق هدایت – نویسندۀ پیشتازی که «یک وجودِ متفاوت با دیگران بود… و از ابتذال بهحدی نفرت داشت که تحمل آن را نمیآورد» [۹] – به قضاوت مینشنید و بهدور از حداقل معیارهای نقد ادبی، بوف کور را «انعکاسی از پریشانی فکری… و بحرانهای روحی خاصِ روشنفکرانِ بورژوا و دردهای طبقات مرفه اشرافی» [۱۰] میداند! منتقدی دیگر درجهت تبیین بوف کور و دیگر آثار هدایت، با برشمردن ویژگیهای چهارده شخصیت «اسـکیزوئید (Schizoid)، پارانوئید (Paranoid/بدبین)، اسکیزوتایپال (Schizotypal)، نارسیستیک (Narcissistic /خودشیفته)، بوردِرلاین (Boarder line/مرزی)، هیستریونیک/Histrionic) /نمایشگر)، آنتی سوشیال (Anti-social/ضد اجتماعی)، وابسته، پرهیزگرا، وسواسی جبری (Obsessive-compulsive)، افسرده (Depressive)، پرخاشگر منفعل (Passive-aggressive)، سادیستیک (Sadistic/آزارگر) و سـادومازوخیستیک (Sadomasochistic/آزارخواه)» [۱۱]، به زعمِ خود، تـلاش میورزد بـه «رمزگشایی آن ذهن پیشتاز» [۱۲] بپردازد! شگفتآورتر اینکه نویسندۀ صاحبنام دیگری، در بیانِ دریافت خود از بوف کور، معتقد به «ناهمخوانی در ترکیب اجزای داستان» [۱۳] است و در باره حضور دختر اثیری و زن لکاته، بهشدت به بیراهه میافتد و تحلیل میکند که گویندۀ داستان «سخت از روبهرو شدن با زنان هراس دارد، زیرا که حرمان جنسی، غروری کاذب در او بهوجود آورده است چنانکه فقط در برابر یک زن جرئت بروز خواهشِ شهوانی را دارد و این زن کسی است، یا دختر عمهای است که با او همسال است و از کودکی با هم بزرگ شدهاند و طبیعی است که سخت به او دلبسته شود. این خواستنِ زورمندِ آتشین، که راوی، آنرا به جادویی بودنِ لکاته نسبت میدهد، زهری نیست که لکاته در روح او، در هستی او ریخته باشد؛ [بلکه] حکمی است که طبیعتِ جسمانیاش برای او صادر کرده است…»! [۱۴] و بنابراین بوف کور چیزی جز حدیث «مشکل جنسی… و انحرافهای جنسی [که] از دیرباز در جامعههای انسانی به صورتهای مختلف بروز کرده است و…» [۱۵] نیست!
در نمونۀ دیگری از این شبهدریافتها، حتی یکی از خویشان هدایت که دستی بر ادبیات و شعر و شاعری نیز دارد، بهاصطلاح، به در و دیوار میکوبد تا هدایت و بوف کور را در قالب ژرار دو نِروال [۱۶]، شاعر رمانتیک فرانسوی که «دچار اختلالات روانی بود و چندین بار از سال ۱۸۴۱ میلادی تا آخر عمر در کلینیک امراض روانی بستری شد» [۱۷] قرار دهد! منتقدی نیز، با بیربطگویی، بیآنکه متوجه دوبٌنی بودن زمان در بوف کور باشد، با اطمینان مینویسد: «بخش دوم بوف کور، بهکلی از بخش اول آن جداست و چیزی جز یک نَقل و بازگوییِ نمادین از یکی از اساطیر و افسانههای بودایی نیست…»! [۱۸]
عجبا که نویسندهای چپگرا، بوف کور را به اوضاع سیاسی دوره رضاشاه ربط میدهد و بهنادرست، با جملهپردازی و شعارپراکنی، تلاش دارد تا آنرا تصویری از دیکتاتوری رضاشاه قلمداد کند «که برای تحکیم پایۀ لرزان فرمانرواییاش، با تفتیش عقاید به کاوش وجدانها میپردازد!» [۱۹] یا منتقدی که مدعی است «بوف کور داستان شکست یک روشنفکر در دستیابی به پاکیها و وحشت او از غرقه شدن در روزمرگیها و رجالهبازیهاست. راویِ [بوف کور] در محیطی بیمارگون و خفقانزده میخواهد خودِ انگلی، خودِ خِنزِرپِنزِری را نابود کند تا خودِ هنرمند – همان نیلوفری که در مرداب زندگیِ مردم میروید، بیآنکه به پلشتیها آلوده شود – امکان زندگی بیابد، اما عوامل روحی و اجتماعیِ بسیاری درکارند تا خودِ هنرمند را به قتل برسانند و تداوم پیر مرد خِنزِرپِنزِری را امکانپذیر کنند…» [۲۰]
نمونۀ دیگری از تفسیر نقد و تحلیل را در کتابی مشاهده میکنیم که مولف آن، صادق هدایت و بوف کور را در بستر تاریخ و تراژدی قرار میدهد و تاکید میورزد که «نوشتار بوف کور به گسست عظیم بین جهان و انسان به وساطت زبان اذعان دارد…» [۲۱] و بنابراین «بوف کور به تاریکی میگریزد… و کورکورانه و در مارپیچی از وَهم و خیال، فاصلۀ زمانِ حال تا گذشته را بیتاریخ طی میکند…» [۲۲]. بهواقع، بر دامنـۀ همۀ ایـن اظهارنظرها و بـرداشتها، همچنانکـه م. ف. فـرزانه – همدم و همنشینِ دیرین هدایت – تذکر میدهد «صاحبقلمانی که جامۀ استادی پوشیدند،… چگونگی آموزش از هدایت را فراموش کردند و… صورتکهای عجیب و غریبی بر چهره روشن و بیآلایش او چسباندند.» [۲۳] حال آنکه، همچنانکه خودِ هدایت در پاسخ به درخواستی برای کمک به درک رموز بوف کور، آشکارا گفته بود «اغلب فکر میکنند که من این کتاب را در عالم افیونی نوشتهام، در صورتی که این کتاب را با حساب و کتاب ساختهام و زهرش را چکهچکه روی کاغذ ریختهام…» [۲۴]
بر مزار صادق هدایت: نمونۀ درک و نقدِ مبتنی بر فلسفۀ هنر
در بین این انبوهیِ نقدها و تفسیرها و برداشتها و دریافتها بر بوف کور، ناگهان با شگفتی به کتاب کمبرگ اما پرمایهای برخوردم که پیشتر ندیده بودم. این کتاب ترجمۀ مقالهای بود از «یوسف اسحاقپور» به زبان فرانسه که خیلی پیش از آن، منتشر شده[۲۵] و بهتازگی به همت باقر پرهام و بهشایستگی به فارسی ترجمه شده بود[۲۶]. مقالۀ مزبور که بیش از هر چیز نشان از دقت نظر و احاطۀ فراگیرِ نویسنده بر ادبیات مدرن فرانسه و اسلوب نقد فلسفی بود، از اینکه بهدرستی و با انسجامِ کلامی و عقلایی، موفق به درک و دریافتی، نه کامل اما منطقی، از بوف کور شده بود مرا بهشدت شگفتزده کرد. او به دور از هرگونه تئوریبافی و با پرهیز از هر گونه قرائتِ انحرافآمیز متن بوف کور، برپایه دانشِ فراگیرِ خود از هنر و فلسفۀ غرب و تاریخ تحول اجتماعی ایران، با شجاعت و شفافیت، یکسره با یک عبارت، مٌهر باطلی بر همۀ آن تفسیرها (و چه بسا یاوهها) درباره بوف کور میزند که «حرفِ صادق هدایت… بزرگترین نویسندۀ ایران نوین… را [نتوانسته یا] نخواستهاند ببینند [و بنابراین به بیراهه زدهاند که]: از زندگی بیزار بود، وجودش اشکال داشت، دیوانه بود، انحراف داشت، بازماندۀ گروهی بود که دورانش به سر رسیده بود، خوب، که چه؟ هر اثری همین است؛ هر اثری بازتاب طنین غیرشخصیترین عناصر زندگیِ آدمی در قالبِ فردیترین و مخفیترینِ آنهاست، منتهی هدایتِ زندهبهگور، فردی به معنایِ معمولیِ کلمه نبود…» [۲۷] اسحاقپور با همین عبارت ساده، و در عین حال استوار و مستدل، تکلیف همۀ آن انبوه کتاب و مقاله را که ما در سطور پیشین به صورت بسیار کوتاه و مختصر با نمونهای از آنها آشنا شدیم، مشخص کرد.
اسحاقپور مانند اکثریت فرزندان همسن و سال همکیش خود در خانوادههای یهودی در ایران، ضمن تحصیل در مدرسه اتحاد (مدرسه آلیانس کلیمیان) [۲۸] تهران، با زبان فرانسه نیز آشنا شده بود. او که با این پشتوانه، برای انجام تحصیلات عالی به فرانسه آمده و بهسرعت در زمینه فلسفه و هنر غرب صاحبنظر شده بود، گرچه سالها در اروپا اقامت داشت و آثارش را به زبان فرانسه مینوشت اما همواره پیوند خود با ادبیات و هنر ایران را حفظ کرده بود. از اینرو، از پیش از تفسیر و تحلیلِ متن پیشتاز و مدرن بوف کور، تمام و کمال میدانست که «تا آغاز قرن بیستم، ادبیات سنتی، جریان مسلط ادبی در ایران بود: شعری یکسره غنایی و عرفانی، و نثری همه سرشار از پند و اندرز ولی تٌهی از مایههای واقعی، که پیرایهبندیها و لفاظیهای میرزابنویسها و شعرای درباری رمقش را گرفته بود. به قول شاهرخ مسکوب، آخرین ملکالشعرای ایران یعنی بهار، در زمانی میزیست که نخستین شاعر مدرن ایران کارش را آغاز کرده بود و این نخستین شاعر مدرن، یعنی نیما، مثل دیگران زیر تأثیر ادبیات غربی بود، چرا که دانستن یک زبان غربی – که آن روزها معمولاً زبان فرانسوی بود – انـدکانـدک میرفت تـا از واجبات زنـدگیِ اٌدبـای جدید باشـد…» [۲۹] اسـحاقپور بر مبنای این شناختِ فراگیر، پس از مروری آگاهانه بر زندگی شخصی و ادبیِ هدایت و نقد و بررسی آثار متقدم او، پیش از پرداختن به بوف کور، دریافت که «هدایت در برابر لفظ قلم، به زبان کوچهوبازار روی آورد… به زبان مردمی که هنوز به تجدد دست نیافته بودند… و با شیفتگیِ راستینی، آکنده از بیزاری، برای نخستین و آخرین بار، به این عالمی که هنوز بر سر پا بود و انسجامی در درون خودش داشت با نگاهی تازه نگریست، آنچه را که گرفتنی بود گرفت و نجاتش داد… شاهکار او بوف کور… یگانه نوشته در ادبیات معاصر ایران است که میتواند با آثار کلاسیک زبان فارسی، و نیز با کتابهای بزرگ جهانیِ قرن ما [قرن بیستم] برابری کند. در همین اثر است که رابطۀ میان شرق و غرب… به صورت مشخصی متبلور میشود.» اسحاقپور با شناخت درست و طرح این «رابطۀ میان شرق و غرب»، مرا متوجۀ اندکنزدیکی دریافت او با دریافتِ اخیر آجودانی در رمزگشایی از متن بوف کور در «هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم» ساخت که مفهومِ دوبٌنیِ ساختار زمانیِ بوف کور را در بستر یک «گسستِ رابطهای بین ایرانِ پیش» و «ایران پس از حملۀ اعراب» مطرح میکند و به این وسیله گرهگشای فهم بوف کور میشود. افزون بر این، اسحاقپور نیز با درایت دریافته بود که «هدایت به سنت فضلا معتقد نبود، اما با خلق و خلقگرایی هم میانهای نداشت. [مگر نه اینکه هدایت] در زبان، در حکایات و خرافات خلق مینگریست و میدید که در آنها هنوز چیزی هست و ضربان دارد و [بنابراین] کوشید تا از همان چیزِ موجود مایهای بسـازد بـرای بیـان چنـد آرزوی معـدود سیاسیاش… و بهویژه برای دستانداختنِ مردم، خرافات، قدرت سیاسی و نهادهای [به اصطلاح] فرهنگی…» [۳۰]. به این ترتیب اسحاقپور متوجه شده بود که در بوف کور، «زیباترین لحظههای این دستانداختن را در برخوردهای دو عالم با یکدیگر میبینیم که در آنها، هم چیزی از آن دنیای متفاوتِ گذشته داریم و هم نگاه نویسندۀ مدرنی که به آن، به صورت شیء مینگرد.» [۳۱] اسحاقپور بهدرستی دو بخش کتاب بوف کور را یک «رابطۀ آینه به آینه» [۳۲] دیده بود که آجودانی برای نخستین بار، این رابطه را در ایران پیش و پس از حملۀ اعراب، در دو مقطع زمانی با دو جامعۀ بهشدت متفاوت، میبیند. دو بخشی که «از هم متمایزند و هر کدامشان، با لحن خاص خودش؛ کلی است مجزا از دیگری که منطق خودش را دارد و شیوۀ زندگی و آهنگ خودش را.» [۳۳] اسحاقپور نیز تشخیص میدهد که «میان این دو بخش رابطۀ علت و معلولی وجود ندارد، رابطۀ آنها مثل رابطۀ دو آینه است که نه صافاند نه موازی، اما هر تصویری در یکی از آنها، هم سرچشمۀ تصویری است که در دیگری است هم بازتابی از آن، در عین حال ناآشنا» [۳۴].
در نهایت، با تکیه بر آنچه از دریافت هنری، ادبی و فلسفی اسحاقپور از بوف کور و استدلالات مبتنی بر بٌنمایۀ شناختش از هنر رماننویسی مدرن در غرب بر من عیان شد، گرهگشاییِ او بود از علت ناامیدی مسلط بر داستان بوف کور (که سـرانجامِ خالقِ آن، هـدایت را نیـز رقم زد)، یعنی قطع امیـد کردن از سامانیافتنِ ایرانزمین پس از حملۀ اعراب (در بوف کور)، و در نتیجه، در ذهن صادق هدایت. زیرا «خودکشی وقتی است که هیچ راهی برای اشتراک معنوی با همنوعان درکار نیست» [۳۵] و همچنانکه اسحاقپور از هدایت و از «مضمون بوف کور» فهمیده بود، هیچ «پاسخ قطعی وجود ندارد» [۳۶]، «پس سفینۀ آزادیاش، بهطور قطع، به گِلِ ناتوانی، به ساحل نامرادی نشسته بود.» [۳۷] به بیان سادهتر، «تلخکامیِ بوف کور… از جایی است که دیگر بازگشتی ندارد…» [۳۸]. این بیان، بهواقع، کموبیش، یک غرابت مفهومی به دریافت کامل و فراگیری دارد که توسط آجودانی، همچون شاهکلید به گشایش قفل بوف کور و رمزگشایی از آن پرداخته است: آنجا که در پایان بوف کور «گلدان راغه، یادگار شهر ری، در هیأت کوزهای، بسته در دستمالی چرکین زیر بغل پیرمرد خنزرپنزری است و راوی امیدی به پس گرفتن آن ندارد.» [۳۹] بدین ترتیب «در تحولی سمبولیک…، انسان ایرانی (راوی)، به انسان عربی، پیرمرد خنزرپنزری تبدیل میشود و استحالۀ یک مدنیت و فرهنگ کهنسال (فرهنگ ایرانی) به رسوم و آیین بیگانه (عربی)… [یعنی] همان چیزی که مایۀ یاس ویرانگر هدایت بود…» [۴۰]
به هر روی، من پس از مطالعه مقالۀ روشنگر و ارزشمند اسحاقپور، بر آن شدم که در فرصتی مناسب، با نسخهای از کتاب دکتر آجودانی به ملاقات اسحاقپور در پاریس بروم و ضمن بحث در بارۀ آن، واکنش و برداشت تازۀ او برمبنای «فرمول آجودانی» را جویا شوم و بهره برگیرم که شوربختانه – همچنانکه در آغاز این مطلب ذکر شد – کرونازدگیام و بحران همهگیری کرونا و محدویتهای ناشی از آن، باعث تأخیری جبرانناپذیر شد در انجام آن دیدار و دست یافتن به آن امید… که ناگهان، در کمال ناباوری، بانگ برآمد که خواجه رفت…
یاد و جایگاه شایستهاش همواره گرامی باد.
هــزار نقــش بـرآرَد زمـانـه و نبــود
یـکی چنـانکه در آیینۀ تصـور ماسـت
کسـی ز چون و چرا دم همی نیـارد زد
که نقشبند حوادث وَرای چونوچراست
۱. کتاب بوف کور در سال ۱۳۱۵ خورشیدی (۱۹۳۶ میلادی) برای چاپ با خط صادق هدایت بر روی برگههای مومی نوشته شد و برای نخستین بار در ۵۰ نسخه در شهر بمبئی هندوستان به چاپ رسید که بر جلد آن تاکید شده بود «فروش و طبع آن در ایران ممنوع است»؛ در این زمینه بنگرید به: «صادق هدایت در قتلگاه بوف کور، جهانگیر هدایت، دوماهنامه شوکران، تهران، شماره ۲۵، دی ۱۳۸۵، صفحات ۱۷-۱۶». البته این ممنوعیت، بهواقع، ناشی از ممنوعیت از نوع سانسور غیرسیاسی بود که در گفتوگویی در کتاب «پدیدارشناسی سانسور: شناخت مؤلفههای سانسور در رسانههای همگانی، به کوشش شاهرخ صالح، نشر نگاه معاصر، تهران، ۱۳۹۶» به تفصیل شرح دادهام.
۲. هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم، دکتر ماشاالله آجودانی، انتشارات فصل کتاب، لندن، چاپ یکم، ۱۳۸۵.
۳. در این بازشناسی حتی بخشی از نامههای خصوصی چاپ شدۀ هدایت را نیز خواندم از جمله: «هشتاد و دو نامۀ صادق هدایت به حسن شهید نورایی، با مقدمه و توضیحات دکتر ناصر پاکدامن، نشر چشمانداز، پاریس، ۱۳۷۹».
۴. به مفهوم Comparative.
۵. اتوبیوگرافی (Auto-biography) یا خودزنـدگینامه، زندگینامۀ خودنوشت، حدیث نفس. در باره انواع زندگینامه بنگرید به: «در جستوجوی راستی: زندگینامه و خاطرات یوسف شاهری، پژوهش و نگارش گوئل کهن، نیویورک، ۲۰۱۸، صفحات ۱۲-۱۱».
۶. جلال آلاحمد: بوف کور، مجله علم و زندگی، تهران، شماره ۱۱، دی ماه ۱۳۳۰.
۷. دکتر سیروس شمیسا: داستان یک روح، انتشارات فردوسی، تهران، ۱۳۷۹، صفحه ۸۷.
۸. همان، ص ۱۰۷.
۹. دکتر پرویز ناتل خانلری: یاران کهن، ماهنامه روزگار نو، پاریس، سال ۱۴، شماره ۹ (مسلسل ۱۶۵)، آبان ۱۳۷۴، ص ۸۸.
۱۰. علی شریعتی: مجموعه آثار، جلد ۳۳ و ص ۸۸۵.
۱۱. بهنام اوحدی: رمزگشایی آن ذهن پیشتاز، دوماهنامه شوکران، یادشده، صفحات ۲۰-۱۸.
۱۲. همان.
۱۳. محمود کیانوش: زن و عشق در دنیای صادق هدایت و نقدی تحلیلی و تطبیقی بر بوف کور، شرکت کتاب، لسآنجلس، ۲۰۰۳، ص۷۰.
۱۴. همان.
۱۵. همان، صفحات ۶۱-۳۶۰.
۱۶. Gerard de Nerval (1808-55).
۱۷. بیژن جلالی: صادق هدایت و همتای فرانسوی او ژرار دو نِردال، به نقل از یاد صادق هدایت، نشر ثالث، تهران، ۱۳۸۰، صفحات ۶۵-۵۵۹.
۱۸. Bashiri، I (1974) “Hedayat’s Ivory Tower”، Menneapolis: Manor House.
۱۹. الف. الف امیـد: مجله شـیوه، تهران، اردیبهشت ۱۳۳۲ بـه نقل از صـادق هدایت از افسانه تـا واقعیـت، محمدعلی کاتـوزیـان، تـرجمه فیـروزه مهاجر، نشر طرح نو، تهران، ۱۳۷۲، صفحات ۸-۱۶۷.
۲۰. حسن میرعابدینی: صـادق هدایت روزنی بـه رهایی، به نقل از یاد صادق هدایت، یاد شده، ص ۸۱۰.
۲۱. بیژن جلالی: صادق هدایت: تاریخ و تراژدی، نشر نی، تهران، ۱۳۸۸، ص ۱۸۰.
۲۲. همان.
۲۳. آشنایی با صادق هدایت، قسمت اول: آنچه صادق هدایت به من گفت، م. ف. فرزانه، پاریس، ۱۹۸۸، ص ۱۶.
۲۴. صادق هدایت در تار عنکبوت، م. ف. فرزانه، انتشارات فروغ، کلن، ۱۹۸۸، ص ۱۸۲.
۲۵. Le tombeau de Sadegh Hedayat، Youssef Ishaghpour، Editions Fourbis، Paris، 1991.
۲۶. بر مزار صادق هدایت، یوسف اسحاقپور، ترجمه باقر پرهام، انتشارات باغ آینه، تهران، ۱۳۷۳.
۲۷. همان، ص ۷.
۲۸. در زمینه تاریخچه و فعالیت مدارس آلیانس یهودیان (Alliance Israélite Universelle) در ایران بنگرید به: «همراه با فرهنگ، زندگینامه و خاطرات الیاس اسحاقیان، پژوهش و نگارش گوئل کهن، لسآنجلس، ۲۰۰۸» و نیز «از فرهنگ تا ایمان، پژوهش و نگارش گوئل کهن، لسآنجلس، ۲۰۲۱».
۲۹. همان، ص ۱۲.
۳۰. همان، ص ۱۶.
۳۱. همان.
۳۲. همان، ص ۷۴.
۳۳. همان، صفحات ۵-۷۴.
۳۴. همان، ص ۷۵.
۳۵. همان، ص ۵۵.
۳۶. همان، ص ۷۱.
۳۷. همان، ص ۵۷.
۳۸. همان، ص ۱۱۱.
۳۹. هدایت، بوف کور و ناسیونالیسم، دکتر ماشاالله آجودانی، چاپ سوم، انتشارات فروغ، کلن، ۲۰۱۹، ص ۱۱۱.
۴۰. همان.
چهار شنبه ۸ تير ۱۴۰۱ نشریه آرمان